باز هم جنگل و یغماگرانش
جنگل بین کلج خیل و لفور را مردم روستاهای بورخانی و نفتچال و دهکلان "پلنگ پر" می گفتند. انبوهی جنگل و دره
های عمیق آن باعث شده بود که وحشی ترین حیوانات جنگلی مثل پلنگ و گرگ آنجا خانه کنند. به همین نسبت
تعداد غزالها و شو کاها هم در آنجا زیاد بود. جنگل پر آبی هم بود و گالشها هم آنجا و اطراف آن جنگل، پاییز و
زمستان را بیتوته می کردند و بنه و تلارشان رونقی داشت. البته در دهه های اخیر به بهانه بازکردن مسیر انتقال
انرژی وطرح جنگل، خیلی از درختهای آنجا را بریدند. قبل از آن جنگل از گونه های مختلف ون، ملچ، نمدار و بلوط پر
بود. حالا تک تک نمدارهای بلند اینجا و آنجا دیده می شود .
داخل جنگل صبحها دیر تر شروع می شد و غروب ها زودتر از راه می رسید و زودتر هم شب می شد. اما روز
که می شد پر از زیبایی بود. چمن های زیر درختها یا برگهایی خشک و بوته های تمشک وحشی و ازگیل و
ولیک تا راشها و بلوطهایی که انواع پرندگان را به خود می خواندند و بوته های تازه کنار تمشک ها که خوراک
غزال و شوکاها بودند و جویبارهایی که از چشمه های کوچک سر چشمه می گرفتند و درآن پایین دست به
رودخانه ششدانگ بابلرود می پیوستند. جنگل وهم خود را داشت بخصوص شبها که پر از صداهای نا آشنا بود از
قیل و قال شغالها گرفته تا غرشهای نامفهوم انواع وحوش. میهمانان ناخوانده شبها حتی جرائت خروج از کومه
های جنگلی وتلار ها را نداشتند. در تنهایی و سکوت این جنگل خوفناک اینگونه بود که بعضی از گالش های
جنگل نشین یواش یواش حرف زدن را هم فراموش می کردند و شاید هم که نیازی به حرف زدن نبود چون
مستمعی از جنس درد خود نداشتند. حرف آنها صدای "اویایی" بود پر از قصه و غصه. با یک تک صدای"اویا" به
همه مخاطبانشان از جنس انسان و حیوان هرچیز که لازم بود را می فهماندند. زندگی روزمره آنها در جنگل به
اندک زمانی می گذشت از طلوع جنگل کارشان شروع می شد به دوشیدن کاو جداکردن گوساله ها و راهی
کردن گاوها به جنگل و شیر پختن، ماست زدن، تلم زدن و هیزم شکستن و آنهایی که اهل ذوق و هنر بودند به
تیشه زدن بر چوب نمدار و درست کردن انواع ظروف و کارهای دستی از چوب هم می پرداختند. از گهواره تا عصا
هرچی که لازم داشتند، با چوب می ساختند. البته بعضی ها که حوصله بیشتری داشتند رد زنبورای عسل
نشسته بر جویبار را می گرفتند و کندوی درختی آن را در داخل جنگل پیدا می کردند وعسل سالشان را به این
نحو تامین می کردند.
حاصل فروش ظرفی روغن(که حاصل چند روزکارشان بود)، نیم کیسه آرد و صدگرم چای و نیم من قند و... بود
که اهل منزلشان از مغازه روستا برای آنها تهیه می کردند. و به طریقی به دستشان می رساندند.
این تنهایی آنها در جنکل باعث شده بود که شاگردانی که هوای یاد گرفتن هنرهای قدیمی آن سرزمین را
داشتند دوامی نیاورند و یا اصلا شاگردی نداشته باشند. بدین ترتیب آنها ناگهان غیبشان می زد. هریک به بهانه
ای(یکی از این گالش ها خانه ایشان در روستا، درمجاورت و همسایگی خانه ما بود. ما فقط اسم ایشان را
شنیده بودم. هیچوقت ایشان راندیدم تا اینکه خبر فوت ایشان را که در اثر سقوط از درخت اتفاق افتاد، شنیدیم و
دیدیم که جنازه ایشان را به روستا منتقل و دفن کردند وتمام) با این همه در پایین دستها، در روستا، در اجتماع
آدمیانی که سرخوش روز را به شب می رساندند و یادگار زندگیشان بعد از تقسیم میراث اندک، قبرهایی بود که
سال به سال متروک تر شده تا قبری دیگر جایشان را می گرفت و حتی نامی از آنها نمی ماند.
چقدر هوای صاف و طلوع آفتاب را دوست داشتم. شاید فکر شب های جنگل، وهمی داشت که مرا می
ترساند. برای همین طلوع خوشحالم می کرد. نشسته بودم کنار جویبار و به منظره پاییزی پلنگ پر نگاه می کردم.
زیبایی جنگل چنان بود که زبان از وصفش عاجز است. جنگل رنگ به رنگ شده بود و البته همه آدما فرصت
دیدنش را نداشتند ولی همینکه فرصت ها از دست می رفت افسوسش را می خوردند و به یکدیگر و عده می
دادند در اولین فرصت حتما از جنگل دیداری داشته باشند ولی آن زمان دیگر نمی رسید وهنوزهم نرسیده
است.آرام آتش را بهم زدم وچند تکه چوب روی آتش گذاشتم تا خاموش نشود چوبهای خشک باعث شدند شعله
بالا برود بطوری که هرم آتش، گونه ام را داغ کرد. اون پایین دستها صدای تبر می آمد، انگارهیزم شکنی کارش را
شروع کرده بود. دسته ای گنچشک از بالای سرم پرواز کردند و گلوله شدند و روی درخت بلوطی فرود آمدند.
سکوت با سخن هم نشین کنار من که روزگاری جنگل نشین بود، شکسته شد گفت بعد از استاد اسماعیل
ندیدم کسی لاک و جوله بتراشد. دیگر از آن گهواره های چوبی نقش و نگار دار خبری نیست.کسی نمی داند
کچه و کترا چیست. بعد از ظاهر عمو دیگر کسی دیک نتراشید. همینطور می گفت و افسوس می خورد. من هم
با تعجب نگاهش می کردم از اینکه روزگاری اینگونه را چگونه تحمل می کند. انگار جنونهایی طوفانی در سر
داشت به زعم او زمین از مجنون خالی ماند. من که پریشانی ایشان رادیدم گفتم ما آدم های این دوره و زمونه
حالمان خوب نیست خسته و بیماریم و حوصله کار با چوب را نداریم، اگر می توانی برای آخرین بار با ان صدای
قشنگت لیلی جان بخوان تا لااقل آوازهای فراموش شده سرزمینمان را یک بار دیگر بشنویم. خورشید بالا آمده بود
حالا نور از میان برگها می گذشت و یک پرده مه رقیق بخشی از فضای سمت جنگل پلنگ پر را گرفته بود. گفتم
ما هم راه دشوار و نفس گیری جلوی پایمان هست. انگار این دوره زمونه همه تلاش می کنند زنده بمانند نه اینکه
زندگی کنند، چه روزگار قشنگی داشتید.! همزمان با زیست جنگلی و تلاش های زندگی تو عالم صالحی بود که
هفتاد سال قلم از دستش نیفتاد و آخر کار پولی نداشت که کتابهایش را چاپ کند.حاصل عمرش کتاب و
شاگردانش بودند. حالا مردم این دوره و زمونه نه تورا دارند و نه امثال تو که راهت را ادامه دهد و از طرفی آن عالم
صالح هم که رفت و انگار همه شاگردن او هم گم شدند. مردم این دوره زمونه به مفهوم واقعی بد بختند،
خودشان هم نمی دانند که برای چه زنده اند. به مفهوم واقعی هیچی نه دارند ولی نمی دانند.
بدینسان جنگل تنها ماند و روبه نابودی می رود و هنرهای سرزمینمان متروک می شود و ما اگر تن در
دهیم،آخر، که پیدا می کند ما را؟ یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبانی که می شنویم نامکرر
است.
گنجشکانی که دیگر خبری از انها نیست
نگدارید بمیرد جنگل که جهان خواهد مرد.!!!!!!!




